عکس رولت نسکافه ای
رامتین
۱۴۸
۳.۲k

رولت نسکافه ای

۱۲ خرداد ۹۹
روزها وماهها وسالها از پی هم می گذشتن.نه خبری از اشرف دیگه شد ونه من خبری از خانواده ام داشتم،پیش خانواده پدری رفتم ولی اصلاتحویلم نگرفتن منو مثل مادرم ظالم میدونستن،تنها شانس خوبم تو زندگی حاجی وخانوادش بودن،البته منم از هیچ خدمتی براشون فرو گذار نمیکردم،از دوختن سیسمونی برا دخترا ونوه هاش گرفته تاماساژ شونه های زن حاجی .از حق نگذریم اونام برام کم از محبت نمیذاشتن.
ابوافضل به سن مدرسه رسید وهنوز شناسنامه نداشت،پسر حاجی براش شناسنامه گرفت با یه اسم پدری که از خودش درآورده بود.
یه روز ابوالفضل رفت مدرسه بدجور دلم هوای خونه وخوانوادمو کرده بود دلم میخواست برم محله مون،یه روز مونده بود به اربعین،هر سال مادرم تاسوعا عاشورا قیمه میداد تا چند محله اونطرفتر همه کاسه بدست میومدن.اربعینم شله زرد میداد که عطرش همه جا می پیچید..
دلم میخواست برم فقط بو بکشم،وخاطراتمو زنده کنم.بعد از سالها دوری به عقب که نگاه میکردم میدیدم مادرمم با تمام غرور وتعصبش خیلی جاها حق داشت که سخت گیری هایی رو بکنه اینو حالا که مادر شده بودم درک میکردم.
بلند شدمو راهی محله مون شدم سالها بود کشف حجاب شده بود وبا کت ودامن بلند وکلاه بیرن می رفتیم،رسیدم دم خونمون ،خبری از رفت وآمدهای هر ساله نبود.خیلی اون دور ونزدیک منتظر شدم نه کلفتی اومد ونه نوکری رفت.
از اونجا که کسی منو اون اطراف چه بی حجاب وچه باحجاب نمی شناخت رفتم واز یکی از همسایه ها پرس وجو کردم.
گفتم اینجا قبلا نذری میدادن ،امسالم میدن،همسایه گفت نه چندین ساله که دیگه خبری از دیگ ودیگ برشون نیست.
از سالها پیش که یکی از دختراشون فرار کرد مرد چه میدونم سر به نیست شد دیگه از در این خونه یه کاسه آبم بیرون نیومد که نیومد.میگن خانم خونه دل ودماغ نداره.
دلم پر غصه شد یعنی واقعا خانم جان از نبود من ناراحت شده در حدی که دست از نذری دادن هم کشیده.
داشتم آروم آروم می رفتم که از دور اکبر رو دیدم اون منو نشناخت ولی من شناختمش شکسته شده بود وموهای کنار شقیقه اش سفید شده بود.
سلام کردم بازم نشناخت گفتم سرونازم،تازه دقت کردو شناخت گفت خانم شمایید،ماشالله بزرگ شدید استخون ترکوندید.چه خبر شما کجا اینجا کجا،چه خبر از اشرف،نشستیم رو سکوی جلو یه خونه وهمه چیو براش تعریف کردم.گفتم با برادر زادش فرار کرد.گفت ای دل غافل آدم نمیدونه به کی اعتماد کنه.
بعدم از خواهر برادرام پرسیدم ،برادرم ازدواج کرده بود وبقیه خواهر برادرام در حال درس خوندن بودن.مدرسه می رفتن،گفت خانم جان گفته من دیگه آخرین دخترمو زود شوهر نمیدم میزارم درس بخونه ودانشکده بره...
گفتم چه جالب همه آزمون وخطاهاشو درمورد من انجام داد حالا دیگه نگران ترشیدن وموندن و...دخترش نیست،اکبر گفت تا بوده همین بوده خانم جان بچه های اول اغلب چوب ندانم کاری وتجربه نداشتن پدر ومادرا رو میخورن بعد اشتباهاتشون میشه تجربه برا آخریا.
کلی حرف زدیم از تک تک اتفاقا وکارگرا و....سوال پرسیدم ونزدیکا ظهر بود که خداحافظی کردیمو من برگشتم.
پسرم جلو روم قد میکشید ومن خوشبخت ترین مادر روی زمین بودم بخاطر داشتن چنین پسر باهوشی،هر جا کمک لازم داشت کمکش میکردم وپسرم همیشه تو درساش موفق بود،اونزمانا پدر درس خونده وبا سواد خیلی کم بود چه برسه به مادر باسواد.واین مایه افتخار پسرم بود وهمیشه به معلماش می گفت مادرم سواد داره وتو حساب وکتاب وارده.
پسرم کلاس ششم رو با موفقیت طی کرد و وارد دبیرستان شد.
حاجی رو همون سال از دست دادیم،برای من که الحق پدری کرد ،تنها بودم تنهاتر شدم من موندم وحاج خانم،بچه های حاج خانمم هر کدوم سرزندگیشون بودن،همیشه میگفت تو مونس وهمدمم هستی خدا تو رو برام رسوند که این روزا تنها نباشم.
باهم سفر وزیارت وسیاحت میرفتیم مثل مادر ودختر.
هر سال که می گذشت حاج خانم هم مسن تر وناتوانتر میشد،دلشوره به جونم افتاده بود که بعد از حاج خانم تکلیف ما چی میشه.یه روز به پسر بزرگ حاج خانم گفتم زمینی که مهریه ام بوده رو میخوام بفروشم ویه خونه بگیرم.
پسر حاج خانم هم بن چاق رو گرفت ورفت پرس وجو کرد وگفت اون منطقه که یه زمانی بیرون شهر محسوب می شده حالا محل سکونت شده ورونق گرفته،تهران از همون موقع ها هم در حال گسترش بود البته کندتر از حالا ولی از همون موقع ها هم مهاجرای زیادی به امید اینده روشنتر میومدن.خیلی خوشحال شدم وازش خواستم کمکم کنه بفروشمش.یا با یه خونه عوضش کنم.بعد از یکی دوماه پرس وجو ورفت وامد،بالاخره گفت یه نفر حاضر شده که با یه خونه عوض کنه،زمین به چه بزرگی رو دادم ویه خونه کوچولو ولی تمیز ومرتب با یه حیاط باب میلم گرفتم.،البته داخل شهر ومحله،همینی که الانم توش ساکنم.
حاج خانم نمی گذاشت که برم میگفت بری منم تنها میشم ودربه در خونه بچه هام میشم،نرو تا منم همینجا تو خونه خودم بمونم وراحت باشم،منم نمک خورده بودم ونمیخواستم نمکدان بشکنم.
دوسالی موندم که حاج خانمم پر کشید ورفت بعد از چهلم از بچه هاش حلالیت خواستم وبا پسرم که برای خودش مردی شده بود رفتم منزل خودم....
...